Monday, June 27, 2005

Experiment...

I think it's kind of funny that people can justify anything in a way that matches their interests... for example whenever I wanna do something that I really like to do but does not seem like the best choice, I keep telling myself that I should try new things and...yada...yada...yada.... and then when I don't feel like doing new things, I find all the excuses in the world to make it look like I'm being wise and thoughtful. This said, now I'm again stuck with a "situation" and this is how I justify it:

(This is the lyrics to a song from the soundtrack of De-Lovely, a movie about the life of the American composer - Cole Porter. I totally admire the movie, partially because of the storyline but mostly because of the extremely amazing music and performers in it...)

Title: Experiment
Composer: Cole Porter
Performed by: Kevin Kline


Before you leave these portals
to meet less fortunate mortals,
there's just one final message I would give to you.

You all have learned reliance
on the sacred teachings of science,
so I hope through life you never will decline,
in spite of philistine defiance,
to do what all good scientists do:

Experiment,
Make it your motto day and night.

Experiment,
And it will lead you to the light.

The apple on the top of the tree
is never too high to achieve;
So take an example from Eve:

Experiment.

Be curious,
Though interfering friends may frown.

Get furious,
At each attempt to hold you down.

If this advice you'll only employ,
the future can offer you infinite joy
and merriment.

Experiment, and you'll see.

Read the rest...

Friday, June 24, 2005

On the verge of crying...

Well, seems like we rode the time machine to 25 years ago... The ultimate results are not announced yet, but it's pretty obvious. Great!

I am really really sad about this and I'm worried about all my friends and family who will be living in Iran for the coming 4 years. If this is what people really wanted then they probably deserve it, but I doubt it... And whatever the analysts say, I don't think anyone deserves to live in Iran with the existing conditions.

Right at this moment, I am officially ashamed of being an Iranian...

Read the rest...

Tuesday, June 21, 2005

Time is ticking out

Everybody seems to be defending these days... Makes me panic! Feeling so behind...

And on a completely irrelevant note: I watched the three new Star Wars series (which by the way are the first three, story-wise) in less than 10 days. So I'm all "Anikan"-ed up and am ready to watch the original three. I actually liked the movies which was kind of surprising cause I always used to laugh at others when they said they were Star Wars fans!...Another reason for me to stop judging people on their movie taste!

Read the rest...

Saturday, June 18, 2005

wtf

Honestly I can't believe this! How did this happen?
Since when everyone got so f*** confused about things that Ahmadi nejad gets more vote than Moeen. I mean ok, I can understand why people would vote for Hashemi or Karoubi... But Ahmadi-nejad??

Whatever, I'd like to know if people actually remember how things used to be 8 years ago... Maybe next time, they vote for a real change.

I'm not that much of a politician, so I'll leave it to the experts to analyze the results, but I am truly and deeply shocked... and worried.

Read the rest...

Monday, June 13, 2005

A conversation with my mom

after talking for like 5 minutes about things I need to have sent over to me...

me - So mom...guess what... my PhD admission finally got sorted out, I'll start this January!

mom - That's great..."bah bah"... ok, glad that you're alright, I'll send you the things you wanted. I'm calling from work so I have to go now... I'll call you later.

...isn't she like the coolest weirdest mom on earth?

Read the rest...

Friday, June 10, 2005

And the "vacant PhD position" goes to ...

I hereby officially announce that as of January 2006 (or maybe even before that) I'll be moving from her students' office to his and will thereby commence my PhD studies in the area of forest resource management. I want to thank my parents, my grandparents (in heavens and on earth), my friends, and of course last but not least, all the fans that made this possible...

But seriously, I'm happy!

Read the rest...

Wednesday, June 08, 2005

Horrrrrrrrrrrraaaaaaaaaaaaaaaaa

"damemoon garm!"

I wish I was back home and could see the happy faces of the people in the streets, it doesn't happen too often. "Yade 8 e azar be khier"

Read the rest...

Tuesday, June 07, 2005

How long

do you think I can procracinate? I mean... for god's sake! I'm supposed to finish this damn thing by September and all I seem to be doing is internet surfing!

Read the rest...

Saturday, June 04, 2005

در باب مهاجرت – دیدگاه مثبت!


این متنیه که به درخواست یکی از دوستهام نوشتم و تصمیم گرفتم اینجاهم پستش کنم:

این کلمه غربت هم واسه خودش داستانی داره... اصلا خود کلمه انگار بار منفی داره با خودش. من حتی نمیدونم چه کلمه انگلیسی میشه مترادف غربت پیدا کرد!؟ اما به هر حال می خوام که راجع به تجربه خودم از مهاجرت (حداقل نیمچه مهاجرت) و غربت بنویسم.

من هیچوقت تو همون ایرانش هم فکر نمی کردم که کانادا یا امریکا بهشت موعودن و هر کی پاش برسه این ور خیلی دیگه قراره حال کنه تو زندگیش... اما با این حال خیلی دلم می خواست همیشه که بتونم زندگی اینجا رو تجربه کنم. مخصوصا به عنوان یه دانشجو. خوب، خدا هم نامردی نکرد و من اومدم کانادا، دانشگاه UBC تو ونکوور.

خوب یکی دو هفته اول که کاملاً تو سردرگمی و دلتنگی گذشت... خونه پیدا کردن و وسیله خریدن و واحد برداشتن و ... اما خوب کم کم زندگی رو روال خودش افتاد و وقت اون رسید که با دقت بیشتری دور و برم رو نگاه کنم.اینجا چند تا چیزی رو که حس کردم برام مهم هستن بی هیچ ترتیب خاصی می نویسم:

1. برخورد با من به عنوان یک خارجی: به غیر از یک مورد، من هیچوقت تو کانادا تو برخوردهای مستقیم در ادارات دولتی و دانشگاه و غیره احساس تحقیر شدن به عنوان یک ایرانی یا یک نفرخارجی نکردم... قوانین این کشور واقعا بعضی مواقع به من به عنوان یک خارجی بیشتر حق و حقوق میدن نسبت به قوانین کشور خودم در مورد من به عنوان یک شهروند ایرانی زن. اینجا هر نوع تبعیض جنسی و نژادی شدیدا محکوم می شه، چه از نظر اجتماعی و چه قانونی. البته این به معنی این نیست که همه لزوما به این مساله عمل می کنند اما به هر حال نژادپرستی یک استثنا است تا قانون. خنده دار اینجاست که کسانی که بیشتر تمایلات نژادپرستانه دارند همون خارجی هایی هستند که حاضر نیستند افکار کهنه خودشون رو عوض کنند. ایرانیهایی که چینی ها را خنگ، عربها را سوسمارخور و وحشی و آمریکاییها را ساده لوح می دانند. من این شانس رو داشته ام که دوستای زیادی از جاهای مختلف با فرهنگهای مختلف داشته باشم و به وضوح درک کردم که جمع بندیهای عجولانه (generalization) چه توهینی است به این دوستان و چقدر من ناراحت میشم اگه یه روز بشنوم که اونها حرفی در مورد ایرانیها بزنن.

2. تحصیل: خوب باید اعتراف کنم که درس خوندن اینجا خیلی با اون چیزی که من تصور می کردم فرق می کرد. شاید از نظر تئوری آسونتر بود، اما انگار فشار کار یه جورایی خیلی بیشتره. من چون رشته ام خیلی تغییر کرده بود یه کم هم بیشتر باید زور می زدم. تمرکز بیشتر روی عملی بودن چیزیه که می خونی... حل کردن یه مساله المپیاد ریاضی مثل تو ایران (یا حداقل شریف) اونقدر نکته مهمی نیست. مهم اینه که بتونی از دانشت استفاده کنی و من با این موضوع خیلی حال کردم. تز هم که مساله اصلی هستش... واقعا من به عنوان یک دانشجوی undergrad هیچ ایده ای نداشتم که تحقیق کردن می تونه اینقدر بغرنج باشه! واقعا آدم یه جاهایی می خواد به جد و آبادش فحش بده که چرا همچین تصمیمی گرفته... اما در کل الان فکر می کنم که تجربه خیلی خوبیه به شرط اینکه استاد خیلی بی ربط نداشته باشی. استاد بد واقعا عذابه و متاسفانه ما از ایران هیچ راهی برای فهمیدن این موضوع نداریم. اگه آدم کسی رو بشناسه که توی دانشکده مورد علاقه اش درس می خونه واقعا ایده خوبیه که یه کم در مورد استادها پرس و جو کنه.

3. تفریح: ذکر یه نکته اینجا خیلی مهمه، اگه دنبال تفریح مداوم مثل سیستم ایران هستین باید ایران بمونین برای اینکه امکان نداره هیچ جا مثل ایران آدمها هر شب برن مهمونی و مدام دوستاشونو ببینن و سالی n روز مرخصی استعلاجی و استحقاقی داشته باشن و تازه کسی هم بهشون نگه بالای چشمت ابرو هست. اینجا باید مثل سگ کار کنی و درس بخونی و ... در طول هفته که امکان نداره جون تفریح داشته باشی (یا پای تفریح!) آخر هفته ها خوب قضیه فرق می کنه. اگه یه کم سر کیسه رو شل کنی می تونی یه سری کارهای باحال بکنی که باز هم مدل ایران نیستش... یه کنسرت خوب، یه فیلم جالب سانسور نشده(!)، یه پیک نیک توی پارک، دوچرخه سواری، والیبال ساحلی... هر از چند گاهی یه مهمونی خوب که البته باید غذا و نوشیدنیتو ببری! نکته اینجاست که زمان اینجا مفهوم متفاوتی داره... وقتی باید کار کنی، نمی تونی مثل ایران بهونه بیاری... برای همین آدمها تو روزهای هفته کار می کنن و بعد تو آخرهفته واقعا تفریح می کنن. اولش برای من خیلی سخت بود که 5 شب تو هفته بمونم تو خونه اما بعد یه مدت کوتاهی دیدم که اصلا نمیکشم که بیشتر از این بیرون برم! بعد یه مدتی یه جورایی عادت کردم به آرمش زندگی اینجا... به اینکه با طبیعت خوش باشم... به اینکه با موزیک جاز و شراب بیشتر از پانک راک و عرق سگی حال کنم. برای هر کسی این تجربه یه چیز متفاوتی خواهد بود اما اینکه سعی کنی چیزی که اینجا هست رو قبول کنی ازش لذت ببری خیلی کمک می کنه به زندگی.

4. تنهایی: مهاجرت یعنی قبول تنهایی برای قسمت اعظمی از زندگیت. تو داری یه کشور پشتوانه رو می گذاری و میای... هر چی هم که از سیستم متنفر باشی نمیتونی وابستگی تو به وجودش انکار کنی. وقتی همه چیز رو میگذاری و می آی انگار دیگه چهارچوبی نداری که خودتو توش تعریف کنی...این باعث می شه که کل ماهیت خودتو دوباره بسازی و یهو بزرگت می کنه... من وقتی برگشتم ایران برای تابستون، متوجه شدم که چقدر فرق کردم. خیلی آدم با خودش درگیر می شه، بیشتر وقتتو داری با خودت می گذرونی و طبیعیه که با خودت و عقایدی که همیشه برات بدیهی بودن مشکل پیدا می کنی و خیلی از اصولتو ممکنه تغییر بدی. مهمترین مساله (برای کسایی که دلبستگی تو ایران دارن) می شه موندن یا برگشتن. یه روزایی هست که احساس می کنی هیچ کس رو نداری، که هیچ کس اهمیت نمی ده تو مردی یا زنده ای، اون موقع ها تصمیم می گیری که برگردی ایران. بعد یه روز پا می شی، خورشید داره می درخشه و هوا عالیه، دوستات بهت زنگ میزنن که برین بیرون...همونطوری که داری تو خیابون راه میری و لبخند رهگذرایی که نمی شناسی رو جواب میدی مطمئن می شی که خروج از کشور بهترین تصمیم زندگیت بوده و حتما می مونی. یاد می گیری که از تنهایی نترسی...هر چند که من هنوز از تصور تنها وموندن تو سن بالا تنم می لرزه ولی تو این سن مطمئنا کارای زیادی رو می تونی پیدا کنی که تنها بشه انجام داد... این تنهایی به خصوص برای دخترها که تو ایران مهلت و فرصت تنها زندگی کردن رو ندارن معمولا خیلی تجربه لازمه به نظرم.

چیزهایی که اینجا نوشتم نصف گفتنی ها هم نیست اما این تایپ فارسی داره پدر من رو در می آره و الان هم خیلی خوابم می آد. فقط باید بگم که این ها تجربه شخص من هستش و من در کل خیلی راضیم از تصمیمی که گرفتم برای اومدن اینجا و خیلی به همه توصیه می کنم که امتحان کنن این مساله رو هر چند که اصلا آسون نیست.

فعلا تا بعد!

Read the rest...